سلام

به دلیل مسافرتی کاری از عصر امروز تا دوشنبه امکان سر زدن به وبلاگ رو ندارم. بنابراین پست های امشب و فردا شب رو الان میگذارم!

 گذشت زمان امکان اشتباه من در جزئیات رو بوجود آورده ، که از دوستانی که دستی بر آتش دارند خواهش می کنم اگر به مورد اشتباهی برخورد کردند اشاره بفرمایند

---------------

صبح اولین روزی که به طور رسمی سرباز شدیم، حدود 5 صبح بیدارباش زدن و ما هم به زور از خواب بیدارشدیم و لباسامون رو پوشیدیم و تختمون رو مرتب کردیم و رفتیم به طرف سرویس بهداشتی

ترافیک بسیار شدیدی حکمفرما بود. فکر می کنم 200 نفری تو صف بودن. یه نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که محیط تاریک هست. اون روز صبح کارمون با یک بطری دلستر! راه افتاد! ولی برای روزهای دیگه مکانیسم بیدار شدن زودتر از موعد رو پیاده می کردم.

مسئولان گفتند باید بریم ورزش صبحگاهی. اون هم تو اون سرمای سوزناک زمستون. تلاش ما برای پیچاندن موفقیت آمیز نبود و مجبور به ترک آسایشگاه بودیم. اما تو میدون صبحگاه که محل ورزش ما بود تاریکی حکم فرما بود و ما هم به قدم زدن قناعت می کردیم. بعد از ورزش! گفتند لیوان هاتون رو بیارید برای صبحونه. صبحانه هم شامل یک لیوان چای جوشیده (گروهان ما بیشتر شمالی و آذری بودن که همه هم شدیدا چایی خور و صف چای هم همیشه طولانی بود. ما معمولا می رفتیم به گروهان روبرویی که ظاهرا خیلی اهل چایی نبودن)+ یک عدد نان و کمی پنیر+کره بود. سریع خوردیم و بعد ما رو به صف کردن. از شانسمون ما صف دوم بودیم. سیستم صف نظامی اینطوری هست که نفرات 1 تا 9 دوش به دوش کنار هم می ایستند و نفرات بعدی پشت اون ها. یعنی شماره 10 پشت شماره 1 می ایسته و شماره 11 پشت شماره 2 و الی آخر (120 نفر بودیم). ما هم که به خاطر قدمون صف دوم بودیم و همیشه تو چشم مسئولان. لی لی پوتیا اون آخرها حال می کردن واسه خودشون.

بعد رفتیم به صف گردان. یک سرهنگی که اسمش هم هنوز یادمه مسئول گردان ما بود. ایشون لهجه خاصی داشت که از بعد همون صبحگاه شده بود ابزار خنده دوستان. البته یک لقبی هم داشت که چون زشته و خانوم ها از اینجا رد میشن، نمیشه گفت. ایشون هم چندبار بشین پاشو داد و سخنرانی مبسوطی کرد تا پایان مراسم صبحگاه گردان.

یه یک ربعی بهمون استراحت دادن و جناب گروهانمون تصمیم گرفت آموزش های خودش رو شروع کنه. در مورد این جناب گروهان ما، باید بگم که دل صاف و مهربونی داشت ولی ظاهرا باید کمی سخت می گرفت و ایشون  هر چند روزهای اول سختگیر بود ولی کم کم باهاش رفیق شدیم و بچه خوبی شد!

جلوی آسایشگاه به خط شدیم و ایشون حدود 20 باری بشین پاشو دادن و بعد دستور دویدن دور آسایشگاه و ساختمون های مجاور رو دادن. با توجه به تجربه روز قبل من تصمیم گرفتم بپیچونم! یعنی وقتی پشت ساختمون رسیدیم دست علی رو گرفتم و نگهش داشتم. بچه ها رفتن و جناب گروهبان باز هم این ها رو فرستاد برای دویدن دور ساختمون. من و علی همون جا موندیم تا بچه ها سه بار دور ساختمون چرخیدند. کم کم بقیه هم تصمیم گرفتن که همین کار رو بکنن. تو دور آخر من دیدم حدود 40 نفری وایسادن و در واقع مثل ما قایم شدن. به علی گفتم بریم که گندش در میاد و همین هم شد!

گروهبان بر خلاف انتظار دستور داد وایسیم و صف ببندیم. سریع به منشی گروهان گفت که آمار بگیر. حدود 50 نفر کم بودن! 

اینطور که بعدا کاشف به عمل اومد گروهبان می بینه یکی از بچه ها که اهل سراب بود و قد بسیار بلندی داشت (آقا رضا) پیداش نیست. دژبان ما که خیلی هیکلی بود هم نیست. اینجا بود که شک میکنه و دستور آمارگیری میده که 50 نفر از 120 نفر مفقود بودند. سریع یکی از بچه ها رو می فرسته پشت ساختمون ها که افراد فراری رو برگردونن. ولی باز هم حدود 15 نفر کم بودن. معلوم میشه این عزیزان رفتن توی دستشویی که کنار ساختمون بود قایم شدند. خوب بعدش چه اتفاقی افتاد؟ گروهبان محترم به همه این 50 نفر 15 دقیقه وقت داد که برن دژبانی دستشون رو مهر بزنن و برگردن! مسافت جوری بود که تقریبا امکان این کار تو 15 دقیقه نبود. بنابراین وقتی بیچاره ها برگشتن دستور داد که دوباره برن دژبانی و دستشون رو با رنگ قرمز مهر کنن و بیان! 

ما هم به دلیل این که به وظایفون عمل کردیم و از زیر کار در نرفتیم تشویق شدیم و آزادباش دریافت کردیم!

تو این فاصله من تصمیم گرفتم برم دستشویی. همین که درب یکی از اونها رو باز کردم با صحنه خارق العاده ای روبرو شدم. تصور کنین یک جسم سیاه رنگ بسیار بسیار قطور و با طول حدود 30 سانتی متر وسط سنگ دستشویی جاخوش کرده بود. گذشته از این که از دوستان تحصیل کرده رها کردن همچین چیزی بعید بود، سوالی که برای من وجود داشت و هنوز هم داره اینه که چنان چیزی رو چطوری دفع کرده! هر جور حساب می کنم با عقل جور در نمیاد. به هر حال یه دستشویی نسبتا تمیز پیدا کردم و ...

اون دوستان بالاخره برگشتن و ما هم کمی تمرین رژه رفتن و سرباز بودن رو زیر نظر جناب گروهبان انجام دادیم. گذشت تا این که شب شد. اگر اشتباه نکنم اون روزها سریال کره ای جواهری در قصر یا به قول دوستان یانگوم ساعت ده و نیم شب از شبکه 2 پخش می شد. اما ساعت خاموشی برای ما 10 شب بود و در این ساعت برق ها و تلویزیون آسایشگاه باید خاموش می شد. تلویزیون هم تو ارتفاع قرار داشت و اگر روشن می بود از پنجره دیده می شد و اونوقت افسر نگهبان می اومد و حالمون رو می گرفت. برای حل این مشکل بچه ها پنجره ها رو با پتو پوشوندن. به نگهبان ها هم که از خودمون بودن سپردن که مراقب باشن و اگر خبری شد ندا بدن. بعدش تلویزیون شروع شد و شروع کردیم به دیدن یانگوم. وسطای فیلم بود و ساعت حول و حوش 11 که یه دفعه یکی از نگهبان ها پرید تو آسایشگاه و گفت افسسسسسسسسسسسررررررررررررررر

سریع تلویزیون خاموش شد و در چشم به هم زدنی محیط به گونه ای شد که انگار همه یک ساعتی هست که خوابیدن. اما بچه های آسایشگاه لی لی پوتیا که روبروی ما بودن از این مسئله مطلع نشدن. ما فقط صدا رو میشنیدیم و چون پنجره ها رو هم پوشونده بودیم تقریبا نمیدونستیم چه خبره. ولی صبح معلوم شد که افسر بعد این که وسط فیلم سر میرسه همه رو از آسایشگاه بیرون میکنه. بیچاره ها که تو آسایشگاه و حضور شوفاژ خیلی هاشون با لباس زیر بودند رو تو هوای سرد زمستون کرمانشاه پرت کردند تو حیاط.

ادامه دارد...